«کسی مرا بکِشد بیرون...»


من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

باز هم باید تا آسمان بدوم

تا خودِ خودِ آسمان

با همین پاهای برهنه!

ستاره‌های ذهنم دوباره خاموش شدند

تاریک‌تر از همیشه!

و باید بدوم تا سرمایش پاهایم را کرخ نکرده است.

باید برسم قبل از اینکه جانم خاموش شود،

قبل از اینکه سرمایش به قلبم برسد.

انگار مرا گفت:

« من شاهد نابودی دنیای منم »

« باید بروم دست به کاری بزنم »

...

باز باید تا آسمان بدوم

...

بی پروایی !!

گاهی چه گران است!

انگار مرا گفت:

«پریده از وسط تنگ، ماهی کوچک»

...

باز باید تا آسمان بدوم...

...

همیشه که اینطور نیست

پیدایش می‌شود

راه گم می‌کند در این حوالی روزی

گم شدن‌های «یک دلخوشی» که اتفاق نادری نیست!

آنوقت... انگار مرا گفت:

«این خاطره‌ی پیر به هم می‌ریزد»

...

باز باید تا آسمان بدوم

...

چه آرام...

ذهن ویرانگر من در چشمم می‌جوشد

چه آرام می‌لرزد

چه آرام می‌ریزد

آٰرام آرام کم می‌شوم

از خودم 

و چه کسی خواهد فهمید، درد از خود خوردن را

انگار مرا گفت:

«ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست»

...

باز... باید تا آسمان بدوم؟

...

چه بی‌رحمانه می‌ایستد ساعتم در این لحظه‌ها

وقتی که پاهایم یخ می‌زند

وقتی که چشم به آسمان دارم

انگار مرا گفت:

«زندگی از لب چشمم غلتید... با سر آهسته زمین خورد و لب سرد زمین»

«لاشه‌ی مرده‌ی روحم بوسید»

...

تا آسمان راه، دراز و مرا خواب برده است!

انگار مرا گفت:

«فقط تکان بده محکم‌تر»

«فقط تکان بده محکم‌تر»

«فقط تکان بده محکم‌تر»

...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب:, 1:56 توسط فاطمه صلاحی| |